جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

ماجراهای من و نی نی (2)

سلاااااااام حالتون چطوره؟ (نمیدونم مخاطبم دقیقا کیه؟؟!!!!) من که خوب خوبم خداروشکر. قول داده بودم بیام بیشتر در مورد خودم و نی نی بنویسم ولی این نی نیه ما خیلی شیطونه نفس مامانشو بریده. چند وقتی بود که اصلا حال و حوصله هیچ کاریو نداشتم همش نق میزدم و خسته بودم بخاطر همین حوصله نوشتنم نداشتم. ولی خداروشکر الان خوبه خوبم.

ادامه ماجرا رو میگم. از اون جایی که نی نیه خوشبخت ما یه عمه داره که ماماست (چکمه هاشم سفیده) من و نی نینو تصمیم گرفتیم به اولین نفری که خبر میدیم عمه خانم باشه (عروس و خواهرشوهر تا حالا دیدین اینقدر باهم خوب باشن بترکه چششششم حسود) آخه اون روزی که ما جواب آزمایشو گرفتیم روز ماما بود گفتیم سورپرایزش کنیم. ظهر رفتیم خونه و جواب آزمایشو که گذاشته بودیم تو پاکت نامه دادیم دستش تا بازش کنه فکر کنم سکته ناقص کرد بس که استرس بهش وارد شد. عمه خانم از خوشحالی دستاش میلرزیدن و اصلا باور نمیکرد بعدش نوبت مامان نی نو رسید که من گفتم خجالت میکشم و نی نو خودش رفت بهش گفت. بنده خدا تو حالت خواب و بیداری بود اول زیاد جدی نگرفت بعد از چند دقیقه که عمه خانم هم اومد حرفامونو تایید کرد تازه متوجه شد قضیه از چه قراره و کلی ذوق کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه عروسش ( قابل توجه همه من و مامان نی نو هم باهم خوبیم منم دوستش دارم بازهم بترکه چشششششم حسود) آخه اونا خیلی وقته که منتظر نوه شون هستن و نی نی ما اولین نوه شون میشه بخاطر همین خیلی عزیزه جریان خانواده نی نو همینجا تموم شد البته بماند که عمه خانم از همون موقع سفارشات لازم و بایدها و نبایدها رو گوشزد کردن و قرار شد تو اولین فرصت یه وقت از یه دکتر خوب بگیره.

عصرش رفتم خونه بابام تا به اونا هم خبر بدم . اول به مامان بزرگ و خاله مرجان گفتم که اونا هم بس که تو این چند وقت مسخره بازی درآورده بودم و سر به سرشون گذاشته بودم حرفمو باور نمیکردن تا اینکه جای آزمایشو روی دستم نشون دادم و کلی قسم و آیه که بخدا این دفعه دیگه راست گفتم بعد هردوتاشون خیلی ذوق زده و خوشحال اومدن سراغ ماچ و بوسه بعد از اونا نوبت دایی مجتبی رسید که خیلی وقت بود دوست داشت دایی بشه صداش کردیم و مامان خانم بهش گفت بیا خواهرت میخواد یه چیزی بهت بگه (بیچاره ترسیده بود نمیدونست جریان چیه) که منم یواش تو گوشش گفتم داری دایی میشی اول کلی قسمم داد که مطمئن بشه راسته و بعدش هم خوشحال و خرم میپرید هوا که آخ جون دارم دایی میشمو کلی ماچ و بوسه تحویل خواهرش داد ( اگه میدونستم با آوردن یه نی نی اینقدر عزیز میشم زودتر اقدام میکردم) دایی مرتضی هم بعدش فهمید و خوشحال شد ولی زیاد عکس العملی نشون نداد. بعدش دیگه نی نو اومد دنبالم و چون قرار بود شبش باهم بریم سینما زودی برگشتیم خونه و زحمت دادن خبر به بابابزرگ افتاد گردن مامان خانم که من دیگه نبودم عکس العملشو از نزدیک ببینم ولی بعدش کلی پیام تبریک واسمون فرستاد و خوشحال بودniniweblog.com  ( آخه نی نیه ما تو این خانواده هم نوه اولیه و خیلی عزیزه). راستی نی نیه ما یه عمو هم داره که تهرانه و زحمت دادن خبر به اون هم افتاد گردن مامان نی نو  و بعدش گفتن که اونم خوشحال شده. بین اینا جای یه نفر خالی بود اونم بابای نی نو بود که چندسالی میشه فوت کرده (منم با اینکه هیچوقت ندیدمش  خیلی دوستش دارم) ولی نی نو خودش وقتی رفته بود سر خاکش بهش خبر داده. مطمئنم اونم مارو میبینه و الان خیلی خوشحاله


پ.ن : امروز که دارم این پستو مینویسم نی نیمون یک ماه و نیمش شدهniniweblog.com و من بیشتر از قبل حسش میکنم و دوستش دارم.happy infant

تولد و زندگی


تولد انسان مثل روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن

بنگر در این فاصله چه کردی؟؟!!!!

حرف های دلتنگی


دلم گاهی میگیرد...

گاهی می سوزد...

گاهی تنگ میشود...

و حتی گاهی

گاهی نه

خیلی وقت ها می شکند...

خیلی وقت ها دلم

می شکند

اما هنوز می تپد...

ماجراهای من و نی نی (1)

سلااااااااااااااااام. امروز میخوام یه کم در مورد خودم بنویسم.

من و نی نو ( بابای نی نی) تقریبا یه ساله که ازدواج کردیم (چند روز دیگه سالگرد عروسیمونه). توی این مدت از کنار هم بودن کلی لذت بردیم و همدیگه رو خیلی دوست داریم. بعد از عروسیمون تقریبا بعد از گذشت 5-6ماه همه یه جورایی با زبون ایما و اشاره و ادا و اطوار و مستقیم و غیر مستقیم تمایل خودشونو به بچه دار شدن ما نشون دادن. (آخه یکی نیست بگه شما باید آماده باشید یا مامان بابای نی نی؟؟؟!!!!) ولی من و نی نو تصمیم گرفتیم که تا آمادگی کامل چه ازنظر روحی و چه از نظر جسمی پیدا نکردیم اقدامی واسه نی نی دار شدن نکنیم. تا اینکه این آمادگی امسال بوجود اومد ................... (اینجارو سانسور کردم مثلا!!!)

بعد از یه مدت احساس کردم حالتهام دیگه مثل سابق نیست. خیلی بی حوصله شده بودم و الکی بهانه گیری میکردم(خداروشکر که نی نو حوصلمو داشت و دوستم داره وگرنه باید میرفتم خونه بابام) یه شب که دوتامون به موضوع شک کرده بودیم و من کاملا بی حوصله بودم با اصرار نی نو یه تست خانگی دادم. واااااااییییییی خدای من چی میدیدم؟؟!!!! (خوب معلومه دوتا خط دیدم دیگه) یهو یه جیغ بلند تو دستشویی کشیدم که فکر کنم همسایه بغلیمون هم اگه خونه بود میشنید ( آخه اونا هیچ وقت خونه نیستن) نی نو که خیلی ترسیده بود و قلبش داشت تند تند میزد سریع و توی یه حرکت انتحاری خودشو به در دستشویی رسوند که ای وای چه اتفاقی افتاده؟؟؟ منم خونسردی خودمو کاملا حفظ کردم (آره جون خودم داشتم سکته میکردم) و گفتم نگران نباش هیچی نیست الان میام. اومدم بیرون و نشستم کنارش. نی نو ازم پرسید چی شد گفتم هیچی هنوز خبری نیست خدا مارو دوست نداره. اونم گفت اشکال نداره نگران نباش ما عجله ای نداریم هرچی خدا بخواد همون میشه که من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم پقی زدم زیر گریه (آخه یکی نیست بگه مگه مامان شدن گریه کردن داره) حالا اشک نریز کی بریز هرچی نی نو ازم پرسید آخه چته؟ چرا گریه میکنی هیچی نگفتم ( ای بمیری با این احساساتت) بعد از کلی آبغوره گیری تازه به آقا گفتم فکر کنم داری بابا میشی اونم خنده اش گرفت و گفت پس تو چرا داری گریه میکنی منم واقعا جوابی واسش نداشتم ( به نظر شما من چم شده بود؟؟؟)

بعد از کلی لوس بازی تصمیم گرفتیم که من برم یه آزمایش خون بدم و تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگیم. منم رفتم آزمایش دادم و نی نو دیروز خودش رفت جوابو گرفت و معلوم شد ما واقعا داریم پدر و مادر میشیم ( خدا به داد نی نی برسه) الان هم خیلی خوشحالم آخه بهترین خبر زندگیمو گرفتم و بی صبرانه منتظرم این نی نی زودتر بزرگ بشه و به دنیا بیاد. هووووورررااااااااا....


پ.ن : تو پست بعدی بهتون میگم که چطوری به بقیه خبر دادیم و عکس العملهاشون چطوری بود.

بزرگ مرد کوچک

سخت آشفته و غمگین بودم...

به خودم میگفتم، بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند، درس و مشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

تا بترسند از من،

و حسابی ببرند...


خط کشی آوردم!!

در هوا چرخاندم

چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!


اولی کامل بود،

دومی بد خط بود، بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید، خوب گیر آوردم...!!!!

صید در دام افتاد، و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

اینطرف، آنطرف نیمکتش را می گشت


- تو کجایی بچه؟؟!!!!

- بله آقا، اینجا

"همچنان می لرزید"

- پاک تنبل شده ای بچه ی بد

- به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند، ما نوشتیم آقا...

- باز کن دستت را...


ادامه مطلب ...