جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

ماجراهای من و نی نی (1)

سلااااااااااااااااام. امروز میخوام یه کم در مورد خودم بنویسم.

من و نی نو ( بابای نی نی) تقریبا یه ساله که ازدواج کردیم (چند روز دیگه سالگرد عروسیمونه). توی این مدت از کنار هم بودن کلی لذت بردیم و همدیگه رو خیلی دوست داریم. بعد از عروسیمون تقریبا بعد از گذشت 5-6ماه همه یه جورایی با زبون ایما و اشاره و ادا و اطوار و مستقیم و غیر مستقیم تمایل خودشونو به بچه دار شدن ما نشون دادن. (آخه یکی نیست بگه شما باید آماده باشید یا مامان بابای نی نی؟؟؟!!!!) ولی من و نی نو تصمیم گرفتیم که تا آمادگی کامل چه ازنظر روحی و چه از نظر جسمی پیدا نکردیم اقدامی واسه نی نی دار شدن نکنیم. تا اینکه این آمادگی امسال بوجود اومد ................... (اینجارو سانسور کردم مثلا!!!)

بعد از یه مدت احساس کردم حالتهام دیگه مثل سابق نیست. خیلی بی حوصله شده بودم و الکی بهانه گیری میکردم(خداروشکر که نی نو حوصلمو داشت و دوستم داره وگرنه باید میرفتم خونه بابام) یه شب که دوتامون به موضوع شک کرده بودیم و من کاملا بی حوصله بودم با اصرار نی نو یه تست خانگی دادم. واااااااییییییی خدای من چی میدیدم؟؟!!!! (خوب معلومه دوتا خط دیدم دیگه) یهو یه جیغ بلند تو دستشویی کشیدم که فکر کنم همسایه بغلیمون هم اگه خونه بود میشنید ( آخه اونا هیچ وقت خونه نیستن) نی نو که خیلی ترسیده بود و قلبش داشت تند تند میزد سریع و توی یه حرکت انتحاری خودشو به در دستشویی رسوند که ای وای چه اتفاقی افتاده؟؟؟ منم خونسردی خودمو کاملا حفظ کردم (آره جون خودم داشتم سکته میکردم) و گفتم نگران نباش هیچی نیست الان میام. اومدم بیرون و نشستم کنارش. نی نو ازم پرسید چی شد گفتم هیچی هنوز خبری نیست خدا مارو دوست نداره. اونم گفت اشکال نداره نگران نباش ما عجله ای نداریم هرچی خدا بخواد همون میشه که من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم پقی زدم زیر گریه (آخه یکی نیست بگه مگه مامان شدن گریه کردن داره) حالا اشک نریز کی بریز هرچی نی نو ازم پرسید آخه چته؟ چرا گریه میکنی هیچی نگفتم ( ای بمیری با این احساساتت) بعد از کلی آبغوره گیری تازه به آقا گفتم فکر کنم داری بابا میشی اونم خنده اش گرفت و گفت پس تو چرا داری گریه میکنی منم واقعا جوابی واسش نداشتم ( به نظر شما من چم شده بود؟؟؟)

بعد از کلی لوس بازی تصمیم گرفتیم که من برم یه آزمایش خون بدم و تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگیم. منم رفتم آزمایش دادم و نی نو دیروز خودش رفت جوابو گرفت و معلوم شد ما واقعا داریم پدر و مادر میشیم ( خدا به داد نی نی برسه) الان هم خیلی خوشحالم آخه بهترین خبر زندگیمو گرفتم و بی صبرانه منتظرم این نی نی زودتر بزرگ بشه و به دنیا بیاد. هووووورررااااااااا....


پ.ن : تو پست بعدی بهتون میگم که چطوری به بقیه خبر دادیم و عکس العملهاشون چطوری بود.