جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

روزهای آخر انتظار

سلام سلام سلام

از همه بیشتر به نی نی و مامی گلم سلام میکنم که تو این مدت همش به فکرم بوده و سراغمو میگرفت. ایشالله که همیشه شاد و خوب و سرحال باشی عزیزم


خوب بالاخره این ویروس لعنتی و سمج دست از سرمون برداشت و حالم خوب شد. البته یه چند وقتی هست که بهتر شدم ولی نت نداشتم که بیام آپ کنم...

خوب خبر اول اینکه توی هفته آخر بارداری هستم و به زودی دختر گلم پا به این دنیا میزاره متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

دیروز رفتم دکتر و اونم بعد از چکاپ و معاینه بهم گفت هم من و هم جوجه کوچولو توی وضعیت خوبی هستیم متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ و اگه خدا بخواد برای زایمان طبیعی مشکلی ندارم و فقط باید منتظر باشم ببینم نازگل مامان کی دلش میخواد به دنیا بیاد... قربونش بشم من که از حالا اینقدر نازش زیاده SendScraps Facebook


تزیین اتاق نی نی و چیدن وسایلش هم تقریبا تمام شده و همه چی واسه پذیرایی از نی نی آماده است. 

اما بگم از حال و هوای این روزای خودم...

عرضم به خدمتتون که شکمم مثل یه توپ گنده شده و دیگه داره میترکه!!! البته فکر کنم نی نی دیگه جاش حسابی تنگ شده آخه بدجوری به مامانش لگد میزنه

از وقتی مرخصیام شروع شده (یعنی تقریبا از 15 روز پیش) صبح ها که توی خونه ام به کارای خونه میرسم و خونه رو مرتب کردم. البته کنارش انجام ورزش و استراحت هم دارم.

از نظر روحی هم باید بگم که کاملا واسه اومدن نی نی آماده ام و دلم دیگه واسه دیدنش داره پر میکشه... خداروشکر استرس هم ندارم و توکلم به خداست. البته محتاج دعای خیرتون هستم.

اینم باید بگم که بدجوری به تکونای نی نی و بازی کردناش توی شکمم عادت کردم... نمیدونم بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته و با دلتنگیام میتونم کنار بیام یا نه؟؟؟!!!!!!

دکتر بهم دستور داده هرروز حدود یه ساعت پیاده روی داشته باشم که من و نی نو هرشب این کارو انجام میدیم. یه چندتا ورزش مخصوص هم بهم یاد داده که روزانه باید انجام بدم.


یه چیزی بگم یه کم بخندید... این روزا نی نو بدجوری منتظر اومدن دختر گلمونه بخاطر همین تا یه تکونی میخورم که دردم میگیره و یه آخ میگم از جاش میپره و میگه وقتشه؟؟؟ بریم؟؟؟ لباسامو بپوشم؟؟؟؟ خلاصه ما جرأت نداریم یه آخ بگیم توی خونه

البته یه مقدار هم نگرانه و هرچند به زبون نمیاره ولی من این نگرانی رو تو چشماش میبینم...

من قرار بود بعد از زایمان یه چندروزی برم خونه بابام ولی بخاطر نی نو که دوست ندارم تنهاش بزارم و یه سری مسایل دیگه اونجا نمیرم و احتمالا مامانم خودش میاد پیشم.


راستی درمورد اسم دختر عزیزم چیزی نگفته بودم. من و نی نو تصمیم گرفتیم اسم دخترمونو بزاریم نفففففففسسسسسسسس.......... قربونش برم الهیییییییییییییییی


خوب دیگه من زیاد نشستم پای سیستم خسته شدم باید برم به کارام برسم. باز هم میگم یادتون نره واسم دعا کنید... سعی میکنم از این به بعد زود بیام آپ کنم البته نمیدونم سری بعدی نفسی به دنیا اومده یا نه؟؟؟!!!!!!!


پ.ن: راستی امروز تولد عمه خانمه... من و نی نو و نفس کوچولو از همینجا بهش تبریک میگیم و واسش آرزوی خوشبختی و موفقیت داریم. این کیک خوشمزه هم تقدیم عمه خانم مبارک باشه

حسش کردم

نی نی شکلک

سلام سلام سلاااااامممممم

عید همگی مبارک نماز روزه هاتونم قبول باشه

چند روزیه میخوام بیام و از حس و حالم بنویسم ولی ماشالله این شلوغیا و رفت و آمدهای عید اصلا بهم اجازه نمیداد (آخه ما جنوبیا این عیدو کلی تحویل میگیریم و حسابی رفت و آمد داریم) این چند روزه هم که همش تعطیلات بود و از اونجایی که نت خونه قطع شده دیگه نمیتونستم بیام آپ کنم.


جونم واستون بگه که من تو این چند روز بهترین عیدی که میتونستم از خدا گرفتم و بابتش کلی خوشحالم. الان چند روزه که حرکت جیگرمو وقتی که تو شکمم وول میخوره کاملا حس میکنم و دارم باهاش زندگی میکنم.

واااییییی نمیدونید چه حس قشنگیه... من و دخملم حسابی باهم دوست شدیم و هر روز کلی باهم صحبت و بازی میکنیم (البته منظورم از صحبت حرکات اون و نحوه جواب دادنشه)

مثلا من وقتی ازش یه سوالی میپرسم یا نظرشو میخوام اگه موافق باشه با حرکاتش بهم نشون میده اگر هم مخالف باشه هیچ حرکتی نمیکنه (بس که باهوشه شیرین عسلم)

شاید پیش خودتون بگید این یه توهمه ولی بخدا واقعیت داره و من کاملا بهش اعتقاد دارم.

شیطون مامانی صبح ها که از خواب بیدار میشه اینقدر وول میخوره و اینقدر مامانشو میزنه و تا من نرم صبحانه بخورم آروم نمیشه ( فکر کنم وروجکم یه کم شکموئه)

اولین باری که حرکتشو حس کردم مثل این بود که یه چیزی یهو باسرعت تو شکمم جابجا شد. اصلا باورم نمیشد حسش کردم ولی وقتی دوباره حرکت کرد شروع کردم به جیغ و داد کردن و خوشحالی (شانس آوردم خونه بودم وگرنه آبروم میرفت) کلی ذوق کرده بودم و به نی نو گفتم بیاد دستشو بزاره که اونم حسش کنه ولی فکر کنم بس که جیغ زده بودم شیطونکم ترسیده بود که مامانش چرا اینجوری شده و دیگه تکون نخورد.

همون لحظه نی نو کلی ناراحت شد که من نمیتونم حسش کنم و این حس فقط مخصوصه توئه و خوش بحالت.... خیلی دلم براش سوخت آخه من دوست دارم نی نو تو همه لحظه ها کنارم باشه و همه این حسای خوبو باهم تجربه کنیم.

چندروز بعدش وقتی از سرکار برگشتیم نی نو خیلی ناراحت بود و حالش گرفته بود منم هرچی سر به سرش گذاشتم و باهاش شوخی کردم فایده نداشت و نتونستم حال و هواشو عوض کنم. تا اینکه یه فکری به سرم زد

رفتم کنار نی نو دراز کشیدم و آروم دستشو گذاشتم رو شکمم و به دخمل گلم گفتم این دست باباییه... اون تورو خیلی دوست داره ولی الان ناراحته تو هم اگه دوستش داری یکی بابایی رو بزن که خوشحال بشه...

به فاصله چند ثانیه وروجک مامانی با یه حرکت آکروباتیک چنان ضربه ای به شکمم زد که نی نو یهو ترسید و دستشو کشید کنار. بعدش هم کلی خندید و خوشحال شد که تونسته حسش کنه و کلی قربون صدقه دخترش رفت. کوچولوی مامانی با باباش هم ارتباط خوبی داره و به حرفش حسابی گوش میده (پدر سوخته از حالا داره خودشو واسه باباش لوس میکنه)

تازه دیروز هم یه چشمه دیگه از شیرین کاریاشو نشونمون داد...

من و نی نو دیروز سر یه موضوعی یه کوچولو باهم بحث کردیمChi Migi که نی نو ناراحت شد و رفت تو اتاق منم تو پذیرایی دراز کشیدم که یه کم بخوابم و استراحت کنم. ولی مگه این وروجک گذاشت!!!!!

همینطور یه بند میکوبید تو شکمم و وول میخوردنی نی شکلک

 تا اینکه رفتم تو اتاق دست نی نو رو گرفتم که بابا من باهات کاری ندارم ولی دخترت دیوونه ام کرد و یه لحظه هم آروم نمیشه و باباشو میخواد. نی نو هم اومد و کلی قربون صدقه اش رفت و باهاش صحبت کرد تا شیطون بلا آروم شد و دیگه تا شب خبری از شیطنت و کتک کاری نبود (قربونش برم الهی که اینقدر هوای مامان باباشو داره6)


این کوچولوها واقعا به دنیای بیرون آگاهن و همه چیزو میفهمن و از همین الان سعی در این دارن که با دیگران ارتباط برقرار کنن. با اینکه بیصبرانه منتظرم که زمان سپری بشه و این روزها بگذرن تا نی نیمون زودتر بزرگ بشه و به دنیا بیاد ولی از یه طرف دیگه هم مطمئنم دلم واسه این روزها و این حال و هوا تنگ میشه.... واقعا حس قشنگیه حس مادر شدن... امیدوارم همه اونایی که چشم به راه نی نیاشون هستن زودتر این روزهاو حس و حالو تجربه کنن (مخصوصا دوستای گلم)


راستی جوجه ما از نور میترسید. مثلا وقتی که داشت بازی میکرد و تکون میخورد اگه یهو لباسمو میزدم بالا یا یه نوری به شکمم میخورد سریع قایم میشد و دیگه تکون نمیخورد. ولی الان چند روزه بس که باهاش حرف زدم و عادتش دادم وقتی لباسمم میزنم بالا و به شکمم نگاه میکنم به شیطنتاش ادامه میده و من حرکاتشو کامل میبینم و کلی ذوق میکنم و قند تو دلم آب میشه که اینقدر خوشبختم و خدا اینقدر منو دوست داره و ازش تشکر میکنم.Animated GIF - pregnant mom

هر سری که حرکتشو حس میکنم انگار اولین باره که حسش میکنم و مثل همون بار اول کلی ذوق مرگی میشم و کیف میکنم.Ahaaaaaa من عاشق این روزها و نی نی و بابای نی نیم هستم و ازش بابت اینکه هر لحظه کنارمه تشکر میکنم2 04.


پ.ن: دیروز یه نفرو آوردیم واسه اندازه گیری اتاقش برای درست کردن کمد با یه دکور قشنگ آخه ما از سرویس های چوبی توی بازار خوشمون نیومده و تصمیم گرفتیم سفارش بدیم یه چیزی با سلیقه خودمون واسش درست کنن. امروز هم قراره چند نمونه از چوبای رنگیشو بیاره واسه انتخاب و ترکیب رنگ خدا کنه قشنگ بشه

تشخیص جنسیت

 نی نی شکلک

سلام عزیزای من حال همتون خوبه؟؟؟!!!! حال من و نی نی هم خوبه فقط دلمون خیلی براتون تنگ شده بود. نی نی شکلک

خیلی وقته دوست دارم بیام در مورد کوچولوی شیطون و نازم بنویسم ولی اینقدر تو این چند وقته درگیر کار بودم که حتی فرصت اینکه درست و حسابی بهتون سر بزنم رو نداشتم. شرمنده روی ماه همتون 

عرضم به خدمتتون که یکی از دلایلی که تو این چند وقته زیاد نمیومدم نت جدای از مشغله کاری این بود که سری آخری که رفته بودم دکتر و اون سونو و آزمایشارو نشونش داده بودم بهم گفته بود که خداروشکر وضعیت بچه و محل قرار گرفتنش خوبه ولی جفت یه مقدار پایین بود و من باید یه کم بیشتر رعایت میکردم. کلی بهم سفارش کرده بود و منو ترسونده بود بخاطر همین زیاد روحیه خوبی نداشتم و خیلی نگران نی نی بودم که نکنه اتفاقی بیوفته.... نی نی شکلک

روزی که با نی نو رفته بودیم مطب تا من برم پیش دکتر معاینه بشم نی نو رفته بود دنبال بلیط واسه یه سفر توپ ولی دکتر حتی مسافرت رفتن هم واسم ممنوع کرده بود و حالمون کلی گرفته شد.....!!!!!

خلاصه تو این چندوقته حسابی مراقب بودیم و همش دست و دلمون میلرزید و همش دعا میکردیم که مشکلی پیش نیادتا اینکه این هفته قبل از اینکه برم دکتر رفتم سونو دادم و فهمیدیم که مشکل حل شده و اوضاع بر وفق مراده

از سونو بگم واستون که خداروشکر این دفعه که رفتم نی نو هم باهام اومد و باهم صدای قلب کوچولومونو شنیدیم. تو اون لحظه نمیدونید چشمای نی نو چه برقی میزد و چقدر خوشحال شده بود. واقعا یکی از بهترین حس های عالم همین حسه نی نی شکلک

از اونجایی که وقتی رفتم سونو تو هفته هیجدهم (یعنی اواسط چهارماهگی) بودم جنسیت نی نی مشخص شد. وقتی دکتر به انگلیسی گفت که جنسیتش چیه من و نی نو با تعجب و خوشحالی نگاه همدیگه کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده smile emoticon koloboksmile emoticon kolobok

میدونید تشخیصش چی بود؟؟؟!!!!!!!! نی نی شکلک

ادامه مطلب ...

توفیق اجباری

سلاااااااامممممم دلم خیلی واسه اینجا تنگ شده بود. ولی چکار کنم این نی نی شیطون بدجوری انرژیمو گرفته و اصلا حال و حوصله واسه مامانش نذاشته الانم که دو سه روزه دندون درد دارم و دارم تحمل میکنم....


ولی واستون بگم که تقریبا دو هفته پیش بود که رفتم پیش دکتر واسه چکاپ ماهیانه اونم واسم یه سری آزمایش و سونو نوشتو کلی تاکید کرد که حتما باید پیش اینایی که من میگم بری انجام بدیمشغول تلفن ما هم فرداش با نی نو رفتیم مثلا سونو. اولا که اونجا بیشتر شبیه سونا بود تا مطب بعدش هم بهمون واسه فردا صبحش نوبت داد. صبح ساعت 7 اونجا بودم که مثلا کارم زود تموم بشه ولی جناب دکتر تا ساعت 9:30 تشریف نیاوردن و علاف ایشون بودیم بعدش هم که اومد داشتم از استرس میمردم انگار که همین الان میخوام برم زیر تیغ جراحی ولی وقتی دستگاهو گذاشت رو شکمم و من نی نی کوچولومو دیدم دیگه داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم و اصلا دوست نداشتم تموم بشه

اما هیچ حسی بهتر از شنیدن صدای تالاپ تولوپ قلب کوچولوش نبود deborah.mihanblog.comواقعا داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم و ذوق مرگی شده بودم

بعد از انجام سونو اونم با یه هزینه بالا و گرفتن جوابش خوشحال وشاد رفتم سمت آزمایشگاه که اون سمت شهر بود که مثلا زودی این آزمایشمم بدم و کارم تموم بشه. حالا که رسیدم خانمه یه نگاه به نسخه ام کرد و بعداز کلی ناز و عشوه بهم میگه الان ازت آزمایش خون میگیریم ولی بعدش باید بری پیش دکتری که ما میگیم سونو انجام بدی. بهش میگم واسه چی؟؟؟ من همین الان سونو دادم اینم جوابش!!!! میگه نه این قبول نیست باید بری پیش دکتری که ما میگیم وگرنه این آزمایشت و جوابش هم باطله به زور خودمو کنترل کردم که اونجا هیچی بهشون نگم

چاره ای جز قبول کردن نداشتم. بهش میگم هزینه آزمایش چقدر میشه میگه قابل نداره 70 هزار تومن....... (فقط یه سرنگ کوچولو ازم خون گرفتن همین!!!) خلاصه با کلی اعصاب خوردی و ناراحتی آزمایشو دادم که برم پیش دکتری که میگه واسه سونو. میگه نه امروز نمیخواد بری بزار هفته آینده که جواب آماده شد بعد یه دفعه برو. منم که حسابی اعصابم خراب بود و خسته شده بودم برگشتم ولی تو دلم هرچی دلم خواست بهشون گفتم.

بعد نیم ساعت رسیدم محل کارم و چون اون روزش یه همایش مهم داشتیم رفتم اونجا. بعد از همایش تقریبا ساعت 1:20 که داشتیم مهمانهارو واسه ناهار راهنمایی میکردیم یه خانمی از همون آزمایشگاه تماس میگیره که حتما همین امروز باید بری واسه سونو و تاریخش باید با آزمایشت یکی باشه و تا ساعت 2 بیشتر وقت نداری وگرنه انجام نمیدن. اینجا دیگه داشتم منفجر میشدمو حیف که دوروبرم خیلی شلوغ بود وگرنه همون جا حال طرفو جا میاوردم با این مردم آزاریشون

سریع با نی نو تماس گرفتم که وقت ندارم و بیا منو ببر دکتری که گفتن واسه سونوی مجدد. خداروشکر به موقع رسیدیم و از حق نگذریم حداقل هم دکتره هم منشیاش اخلاق خوبی داشتن و میشد باهاشون صحبت کرد. خلاصه اینجا هم نزدیک 70 هزار تومن دادیم واسه یه سونو. حداقلش این بود که من تو یه روز دوبار صدای قلب جیگرمو شنیدم. خیلی دوست داشتم نی نو هم بیاد بشنوه ولی ورود آقایون ممنوع بود و اونو راه ندادن.

همش فدای سر نی نیمون و اینکه گفتن خداروشکر مشکلی نداره و تو وضعیت خوبیه. ولی دلم از این میسوزه که مطبهای دکترامون شدن ایستگاه دلالی و هرکدوم رفتن با یه دکتر دیگه قرارداد بستن و به قول خودشون فقط کار اونی که میگن خوبه و کار هیچکس دیگه ای رو قبول ندارن 

اینه وضعیت مملکت ما.... مجبوری کاریو انجام بدی که اونا میخوان هیچ راهی هم نداری مجبوری

ماجراهای من و نی نی (2)

سلاااااااام حالتون چطوره؟ (نمیدونم مخاطبم دقیقا کیه؟؟!!!!) من که خوب خوبم خداروشکر. قول داده بودم بیام بیشتر در مورد خودم و نی نی بنویسم ولی این نی نیه ما خیلی شیطونه نفس مامانشو بریده. چند وقتی بود که اصلا حال و حوصله هیچ کاریو نداشتم همش نق میزدم و خسته بودم بخاطر همین حوصله نوشتنم نداشتم. ولی خداروشکر الان خوبه خوبم.

ادامه ماجرا رو میگم. از اون جایی که نی نیه خوشبخت ما یه عمه داره که ماماست (چکمه هاشم سفیده) من و نی نینو تصمیم گرفتیم به اولین نفری که خبر میدیم عمه خانم باشه (عروس و خواهرشوهر تا حالا دیدین اینقدر باهم خوب باشن بترکه چششششم حسود) آخه اون روزی که ما جواب آزمایشو گرفتیم روز ماما بود گفتیم سورپرایزش کنیم. ظهر رفتیم خونه و جواب آزمایشو که گذاشته بودیم تو پاکت نامه دادیم دستش تا بازش کنه فکر کنم سکته ناقص کرد بس که استرس بهش وارد شد. عمه خانم از خوشحالی دستاش میلرزیدن و اصلا باور نمیکرد بعدش نوبت مامان نی نو رسید که من گفتم خجالت میکشم و نی نو خودش رفت بهش گفت. بنده خدا تو حالت خواب و بیداری بود اول زیاد جدی نگرفت بعد از چند دقیقه که عمه خانم هم اومد حرفامونو تایید کرد تازه متوجه شد قضیه از چه قراره و کلی ذوق کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه عروسش ( قابل توجه همه من و مامان نی نو هم باهم خوبیم منم دوستش دارم بازهم بترکه چشششششم حسود) آخه اونا خیلی وقته که منتظر نوه شون هستن و نی نی ما اولین نوه شون میشه بخاطر همین خیلی عزیزه جریان خانواده نی نو همینجا تموم شد البته بماند که عمه خانم از همون موقع سفارشات لازم و بایدها و نبایدها رو گوشزد کردن و قرار شد تو اولین فرصت یه وقت از یه دکتر خوب بگیره.

عصرش رفتم خونه بابام تا به اونا هم خبر بدم . اول به مامان بزرگ و خاله مرجان گفتم که اونا هم بس که تو این چند وقت مسخره بازی درآورده بودم و سر به سرشون گذاشته بودم حرفمو باور نمیکردن تا اینکه جای آزمایشو روی دستم نشون دادم و کلی قسم و آیه که بخدا این دفعه دیگه راست گفتم بعد هردوتاشون خیلی ذوق زده و خوشحال اومدن سراغ ماچ و بوسه بعد از اونا نوبت دایی مجتبی رسید که خیلی وقت بود دوست داشت دایی بشه صداش کردیم و مامان خانم بهش گفت بیا خواهرت میخواد یه چیزی بهت بگه (بیچاره ترسیده بود نمیدونست جریان چیه) که منم یواش تو گوشش گفتم داری دایی میشی اول کلی قسمم داد که مطمئن بشه راسته و بعدش هم خوشحال و خرم میپرید هوا که آخ جون دارم دایی میشمو کلی ماچ و بوسه تحویل خواهرش داد ( اگه میدونستم با آوردن یه نی نی اینقدر عزیز میشم زودتر اقدام میکردم) دایی مرتضی هم بعدش فهمید و خوشحال شد ولی زیاد عکس العملی نشون نداد. بعدش دیگه نی نو اومد دنبالم و چون قرار بود شبش باهم بریم سینما زودی برگشتیم خونه و زحمت دادن خبر به بابابزرگ افتاد گردن مامان خانم که من دیگه نبودم عکس العملشو از نزدیک ببینم ولی بعدش کلی پیام تبریک واسمون فرستاد و خوشحال بودniniweblog.com  ( آخه نی نیه ما تو این خانواده هم نوه اولیه و خیلی عزیزه). راستی نی نیه ما یه عمو هم داره که تهرانه و زحمت دادن خبر به اون هم افتاد گردن مامان نی نو  و بعدش گفتن که اونم خوشحال شده. بین اینا جای یه نفر خالی بود اونم بابای نی نو بود که چندسالی میشه فوت کرده (منم با اینکه هیچوقت ندیدمش  خیلی دوستش دارم) ولی نی نو خودش وقتی رفته بود سر خاکش بهش خبر داده. مطمئنم اونم مارو میبینه و الان خیلی خوشحاله


پ.ن : امروز که دارم این پستو مینویسم نی نیمون یک ماه و نیمش شدهniniweblog.com و من بیشتر از قبل حسش میکنم و دوستش دارم.happy infant