جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

جهانی به وسعت یک قلب

از تمام دار دنیا تنها یک چیز دارم : دوستت

تقدیم به مادر شوهرم

این پستو مینویسم مخصوص مادر شوهرم که این همه بهمون لطف داره و محبت میکنه. مادر شوهرم یه زن تنهاست که بعد از فوت همسرش خیلی ضربه خورده و سختیهای زیادی رو متحمل شده که خداروشکر الان خدا مزد زحمتهاشو داده و دو تا پسر شاخ و شمشاد داره که یکیشون که همسر بنده باشه مهندسه و تقریبا مسئول خانواده (البته نینو پسر دومه ولی چون داداشش پیش ما نیست تو بیشتر مواقع اون مسئوله) و دومی که پسر بزرگشه دانشجوی دکترای یکی از بهترین دانشگاه های تهران. عمه خانم هم که گفته بودم ماما تشریف دارن و در شرف زدن مطب و ورود به بازار کار (چند وقت دیگه هم امتحان کنکور ارشد داره که ازتون میخوام واسه موفقیتش دعا کنید).  یه عروس خوب هم داره (خوددددممممممم) که داره واسشون یه نی نی خوشکل میاره

داشتم میگفتم مادر شوهرم به خاطر ضربه روحی شدیدی که بعد از اون جریان بهش وارد شده و بخاطر اینکه خیلی زن توداریه و بیشتر غم و غصه هاشو تو خودش میریزه یه جورایی بدنش ضعیف شده و با کمترین چیزی عکس العمل نشون میده. ولی با همه اینها زحمت بیشتر کارها گردن خودشه و ما حتی واسه ناهار خوردن هم مزاحمش میشیم (البته خودشون هم دوست دارن ما کنارشون باشیم). اون عادت نداره که قربون صدقه کسی بره و محبتشو بروز بده ولی همیشه بهم نشون داده که واسش عزیزم و دوستم داره (حداقل من اینجوری فکر میکنم) مثلا کافیه که بگم خیلی وقته که یه غذایی رو نخوردم مطمئناً فرداش واسم درستش میکنه یا همین چند روز پیش که با عمه خانم رفته بودیم بیرون و بعدش یه سری به بازار میوه و تره بار زدیم و اونجا من توت فرنگی دیدم. قیمتش هم مناسب بود ولی چون مسیر اونجا تا خونه زیاد بود ماهم هنوز تو بازار کار داشتیم ترجیح دادم نخرم و وقتی اومدم خونه فقط گفتم توت فرنگی دیدم قمتش اینقدر بود. دیدم دیروز با وجود پا درد و کمر دردی که داره رفته واسم خریده که نکنه دلت خواسته و نخریدی. البته این جریانا و محبتاش فقط مختص الان که باردارم نیست و از اول همین جوری بوده. منم از اینجا ازش از ته دلم تشکر میکنم و روی ماهشو میبوسم و براش از خدا آرزوی سلامتی و تندرستی دارم. 


پ.ن: اینا پاچه خواری نبود و همش عین واقعیته و من واقعا احساسمو گفتم.

خوشبختی

همیشه باید کسی باشد تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد...

باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید بفهمد...

که اگر سکوت کردی بفهمد...

کسی باشد که اگر بهانه گیر شدی بفهمد...

کسی باشد که اگر سردرد را بهانه شدی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری...

بفهمد که درد داری، که زندگی درد دارد، که دلگیری...

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است...

بفهمد که دلت برای قدم زدن زیر باران تنگ شده است...

همیشه باید کسی باشد، همیشه...!


پ.ن: خدایا شکرت بابت همه نعمتهایی که بهم دادی و این احساس خوشبختی که توی دلمه. ازت ممنونم بابت همه خوبیهاو مهربونیات

ماجراهای من و نی نی (2)

سلاااااااام حالتون چطوره؟ (نمیدونم مخاطبم دقیقا کیه؟؟!!!!) من که خوب خوبم خداروشکر. قول داده بودم بیام بیشتر در مورد خودم و نی نی بنویسم ولی این نی نیه ما خیلی شیطونه نفس مامانشو بریده. چند وقتی بود که اصلا حال و حوصله هیچ کاریو نداشتم همش نق میزدم و خسته بودم بخاطر همین حوصله نوشتنم نداشتم. ولی خداروشکر الان خوبه خوبم.

ادامه ماجرا رو میگم. از اون جایی که نی نیه خوشبخت ما یه عمه داره که ماماست (چکمه هاشم سفیده) من و نی نینو تصمیم گرفتیم به اولین نفری که خبر میدیم عمه خانم باشه (عروس و خواهرشوهر تا حالا دیدین اینقدر باهم خوب باشن بترکه چششششم حسود) آخه اون روزی که ما جواب آزمایشو گرفتیم روز ماما بود گفتیم سورپرایزش کنیم. ظهر رفتیم خونه و جواب آزمایشو که گذاشته بودیم تو پاکت نامه دادیم دستش تا بازش کنه فکر کنم سکته ناقص کرد بس که استرس بهش وارد شد. عمه خانم از خوشحالی دستاش میلرزیدن و اصلا باور نمیکرد بعدش نوبت مامان نی نو رسید که من گفتم خجالت میکشم و نی نو خودش رفت بهش گفت. بنده خدا تو حالت خواب و بیداری بود اول زیاد جدی نگرفت بعد از چند دقیقه که عمه خانم هم اومد حرفامونو تایید کرد تازه متوجه شد قضیه از چه قراره و کلی ذوق کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه عروسش ( قابل توجه همه من و مامان نی نو هم باهم خوبیم منم دوستش دارم بازهم بترکه چشششششم حسود) آخه اونا خیلی وقته که منتظر نوه شون هستن و نی نی ما اولین نوه شون میشه بخاطر همین خیلی عزیزه جریان خانواده نی نو همینجا تموم شد البته بماند که عمه خانم از همون موقع سفارشات لازم و بایدها و نبایدها رو گوشزد کردن و قرار شد تو اولین فرصت یه وقت از یه دکتر خوب بگیره.

عصرش رفتم خونه بابام تا به اونا هم خبر بدم . اول به مامان بزرگ و خاله مرجان گفتم که اونا هم بس که تو این چند وقت مسخره بازی درآورده بودم و سر به سرشون گذاشته بودم حرفمو باور نمیکردن تا اینکه جای آزمایشو روی دستم نشون دادم و کلی قسم و آیه که بخدا این دفعه دیگه راست گفتم بعد هردوتاشون خیلی ذوق زده و خوشحال اومدن سراغ ماچ و بوسه بعد از اونا نوبت دایی مجتبی رسید که خیلی وقت بود دوست داشت دایی بشه صداش کردیم و مامان خانم بهش گفت بیا خواهرت میخواد یه چیزی بهت بگه (بیچاره ترسیده بود نمیدونست جریان چیه) که منم یواش تو گوشش گفتم داری دایی میشی اول کلی قسمم داد که مطمئن بشه راسته و بعدش هم خوشحال و خرم میپرید هوا که آخ جون دارم دایی میشمو کلی ماچ و بوسه تحویل خواهرش داد ( اگه میدونستم با آوردن یه نی نی اینقدر عزیز میشم زودتر اقدام میکردم) دایی مرتضی هم بعدش فهمید و خوشحال شد ولی زیاد عکس العملی نشون نداد. بعدش دیگه نی نو اومد دنبالم و چون قرار بود شبش باهم بریم سینما زودی برگشتیم خونه و زحمت دادن خبر به بابابزرگ افتاد گردن مامان خانم که من دیگه نبودم عکس العملشو از نزدیک ببینم ولی بعدش کلی پیام تبریک واسمون فرستاد و خوشحال بودniniweblog.com  ( آخه نی نیه ما تو این خانواده هم نوه اولیه و خیلی عزیزه). راستی نی نیه ما یه عمو هم داره که تهرانه و زحمت دادن خبر به اون هم افتاد گردن مامان نی نو  و بعدش گفتن که اونم خوشحال شده. بین اینا جای یه نفر خالی بود اونم بابای نی نو بود که چندسالی میشه فوت کرده (منم با اینکه هیچوقت ندیدمش  خیلی دوستش دارم) ولی نی نو خودش وقتی رفته بود سر خاکش بهش خبر داده. مطمئنم اونم مارو میبینه و الان خیلی خوشحاله


پ.ن : امروز که دارم این پستو مینویسم نی نیمون یک ماه و نیمش شدهniniweblog.com و من بیشتر از قبل حسش میکنم و دوستش دارم.happy infant

تولد و زندگی


تولد انسان مثل روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن

بنگر در این فاصله چه کردی؟؟!!!!

حرف های دلتنگی


دلم گاهی میگیرد...

گاهی می سوزد...

گاهی تنگ میشود...

و حتی گاهی

گاهی نه

خیلی وقت ها می شکند...

خیلی وقت ها دلم

می شکند

اما هنوز می تپد...